مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

بامانت

واي كه چقد از صداي زنگ تلفن اونم اول صبح بدم مياد(اول صبح خودمون كه قبل از ساعت 11 ميباشد) موبايل بابات زنگ خورد و رفت جواب داد بعد از ده دقيقه شروع كرد به صدا كردنم(با ريتم مخصوصي كه اداي يكي از اقوام رو در مياره و منو حرص ميده) خودمو كنترل كردم كه اين شوخي خركي اول صبحش باعث دعوامون نشه يه نگاهي به ساعت انداختم 9:55 صبح واي هنوز جا داره بخوابيم يادم اومد كه ديشب كه بالا تولد امير مهدي بوديم نشد فلان برنامهء فلان شبكه رو ببينيم واسه خوشحال شدن بابات پريدم رو كنترل و TV رو روشن كردم يه برنامهء ديگه داشت نشون ميداد كه اونو هم دوست داشتيم ببينم دو دقيقه بيشتر نگذشته بود كه صداي وحشتناك انفجار هر دومون رو تا مرز سكته برد ا...
10 اسفند 1392

به خودت نگير

چه دلگيرم دم عيدي از اين دنياي رنگارنگ دل پر غصه ام اما براي شاد بودن تنگ چقد رنجور و ناراحت چقد از زندگي سيرم و او با خنده هايش گفت چقد من سخت ميگيرم نميداند.خودش سير است.نميفهمد چقد سخت است در اين دنيا كنار او چقد انسان بد بخت هست تمام ماه اسفندش سرش گرم خريدش بود تمام اين خريدش هم براي روز عيدش بود چه عيد پر فروغي داشت چقد خوشحال و خندان بود و آجيل شب عيدش پر از پستهء‌قوچان بود يكي در حسرت نان است يكي در غصهء دارو و او با خنده ميگويد:چقد كم طاقته يارو نميدانم نميفهمد و يا شايد نمي بيند با يه فنجان نسكافه دم شومينه ميشيند براي او همين كافيست خودش زحمت كشيد و خورد مهم هم نيست آن لحظه يكي از غصه دق كرد،مُرد...
2 اسفند 1392
1